تکذیب شایعه توصیه رهبر انقلاب به قالیباف |
![]() |
فونت صفحه خود را در حالت وسط و معمولی قرار دهید
زندگینامه دکتر قالیباف به نقل از سایت همشهری:
فوق العاده زیبا و جالب
"در سال 1340 در طرقبه به دنیا آمدم. روز اول شهریور. طرقبه شهر کوچکی است و ییلاق مشهد محسوب میشود. پولدار نبودیم. زندگیمان معمولی بود و چرخ آن بی هلدادن نمیچرخید. من بچه بودم. درآمدی نداشتم. اما هر وقت میتوانستم کار کوچکی کنم و درآمد اندکی به دست بیاورم که کمک پدر و خانواده باشد این کار را میکردم.
روابط ما در خانوادهمان روابط گرمی بود. همدیگر را دوست داشتیم و دوست داریم. چیز عجیبی هم نیست. مردم ایران معمولا همینطوراند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پیوستگی خانه با او بود. در کنار او محبت میان باقی اعضای خانواده معنا پیدا میکرد
شانزده ساله که بودم، سال 1356، اوج بیقراریم بود. پر از انرژی بودم. عجیب بود. کشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همین حال را داشت. پر از انرژی شده بود و از وضع موجود ناراضی بود. آرمانهای امام این امکان را فراهم میکرد. امام میخواست مردم اسلام را بشناسند و عمل کنند. میخواست مردم آقای خودشان و بندهی خدا باشند.
ما با امام نفس میکشیدیم و هر چه دستمان میرسید، هر چه که به انقلاب مربوط بود، میخواندیم. از یک سو تشنهی خواندن و دانستن بودیم و از سوی دیگر، تشنهی حرکت و عمل. کتاب میخواندیم، اعلامیه میخواندیم، پای سخنرانی و منبر میرفتیم؛ مسجد کرامت، امام حسن مجتبی و موسیالرضا. منبر شهید هاشمی نژاد، شهید کامیاب، شهید دیالمه، آیتالله خامنهای، حاج آقا قادری و شیخ علی تهرانی شده بود پاتوقمان. همانقدر هم کار میکردیم و دنبال کار بودیم. دوست نداشتیم کنار بنشینیم و فقط حرف بزنیم. امروز دیگر همهی این مجالس قابل تأیید نیستند اما آن روزها همهی اینها مجلس مذهبی به حساب میآمدند. مثلاً پایگاه اصلی حجتیه هم مشهد بود. مردم وقتی فاصلهشان با انقلاب روشن شد، ازشان جدا شدند.
همان سال در اوج خفقان با چند تا از هممدرسهایهام انجمن اسلامی دانشآموزان را راه انداختیم. این انجمن هستهی اولیهی انجمن اسلامی دانشآموزان خراسان و بعد کشور شد. یادشان به خیر، فاضلالحسینی و جامی که آن روزها از فعالان بودند شهید شدند. انقلاب تازه پیروز شده بود، ضد انقلاب از چپ و راست و کمونیست و سلطنتطلب در مخالفت با انقلاب به یک نقطهى توافق رسیده بودند؛ میخواستند مردم را از کارشان پشیمان کنند، شروع کرده بودند به ترور و خرابکاری. مثلا مىرفتند در همین خیابان امام رضاى مشهد در عطارى یک پیرمرد سادهى شهرستانى نارنجک مىانداختند چون پسرش در سپاه بود. مردم هم همه شدند یک صدا. احساس وظیفه مىکردند که بروند اسلحه دست گرفتن را یاد بگیرند تا از خودشان و انقلاب و کسانشان دفاع کنند. اصلا کمیتهها و سپاه همین طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنید نشان مىدهد در چه وضعى بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامى. یعنى انقلاب اسلامى نیاز داشته تا کسانى ازش پاسدارى کنند. حتى روزى در یک دیدار با امام – گمان کنم دیدار با روزنامهنگاران بود – پارچهاى نوشته بودند که «واى به روزى که قلمها را زمین بگذاریم و مسلسل دست بگیریم.» که امام صحبتى کرد به این مضمون که خدا کند روزى مسلسلها را هم زمین بگذاریم و آنها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفتهاند قلم به دست بگیرند. محمود کاوه و ولىالله چراغچى و برونسى اینطورى شد که رفتند پاسدار شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب، هستى انقلاب را به خطر نینداخته بودند همان درسش را مىداد. عشق تفنگ که نداشت. باکری هم شهردار بود. شهردار ارومیه. غلامحسین افشردى هم که بعدها شد حسن باقرى، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامهى جمهورى اسلامى. کسى که از بزرگترین طراحان جنگ در قرن بیستم محسوب مىشود.